☼ نوشته های در ب در ☼

می نویسمـ...شایـد بمانـد

☼ نوشته های در ب در ☼

می نویسمـ...شایـد بمانـد

بی بهانه


بی بهانه اومدم بنویسم واسه تموم حرفهای نگفته دیروزم , که رفتند , و واسه تموم


احساسای فردا , که شاید دوباره تموم لحظات دیروزم رو به رخم بکشند ....


توی این شکل از زندگی که خیلی چیزا , تو ازدحام تموم چیزایی که میشنوی , بی پرو


بال رها میشند و تو از درون میجوشی , و شاید صدات هم در نیاد ,


 چیزی گم شده ,مثل یه دیروز ,مثل یه حس...که میتونه خیلی از نقشهای زندگیمونو


نقاشی کنه و از توی همه پچ پچ ها , و شاید فریادها یه شور بی مثال ,


زمزمه گر لحظه هات بشه...



راستی خبر داریم از اون استادی که , هنوزم تو سن 65 سالگی , آرزوهاش با تموم


 خستگی هاش مثل یک جوون 20 سالست ..از سفرهاش ,از ایده هاش ,از آینده ای که


داره مینویسش و از ..... از روحش ,که وقتی در جوارش شاگردی میکنی تازه میفهمی


به عنوان یه جوون چقدره پیری , و چقدر حضورش تاثیرگذاره تو زندگیت....بنظرم یه آدم


دردمند حق داره عصبانی بشه , حق داره گریه کنه , حق داره ناامید بشه, حق کسی


که دردشو کسی نمیفهمه خیلی بیشتر از ایناست , اما حق نداره , که دلخوشی های


کوچیک رو از تو زندگیش بیرون بندازه ...دلخوش هایی که لحظه ای از عمرش رو تو اون


سپری کنه و خودشو به اون لحظه بسپاره..مثل پرورش گل ..تمرین خط...و خیلی از


چیزهایی که همیشه آرزوشو داشته....اینروزا شکل امروزمون شده خیال , شده فکر


آینده...شده ظهور یه معجزه , و تازه وقتی هم که به مرادمون میرسیم شاد نیستیم و


میگیم بازم یه چیزی کمه , یه چیزی مثل یه حس , شاید...دلمون یه سطل رنگ بخواد که


یکی بیاد و اونو یهووی بپاشه به سرو روی زندگیمون..یه هواای دیگه..اما اینروزای من


همش معجزه بود ..همش سواال بود .. چند ساله دارم میبینمش .. زندگی رو میگم .. از


وقتی رفتم دنبال دلم .. دنبال چیزی که روحم فریاد میزد .. شاید یه روز خیلی دلم


میخواست  متصدی آزمایشگاه بشم .. و یه روز دیگه دندونپزشک میشدم .. یه روز


مهندس آی تی بودم .. و یه روز تکنیسین اتاق عمل .. اما در کنار همه ی اونا یه گزینه


همیشگی وجود داشت و اون خواسته قلبیم بود .نمیدونم اصلا چیه جریان فقط میدونم تا


وقتی خودم و خواسته قلبیم نبود زندگیم این نبود معجزه نبود همش بدبیاری بود همش


گرفتاری بود انگار یه چیزی تو درونم سنگ مینداخت جلوی پام ..عین یه موجود اهریمنی


که نمیخواست من قدم از قدم بردارم.. بدون اینکه خودم بدونم راه منو کج میکرد بسمت


خواست خودش... حالا میفهمم که همه ما یه دیکتاتور بزرگ تو درونمون داریم که هیچ


موقع دوست نداره خلاف خواستش عمل کنیم یه موجود بهانه گیر که اگه پامونو کج


کنیم و بریم دنبال چشم به هم چشمی ها و پیرو دیگران بشیم شروع میکنه به گاز


گرفتن اعصاب و روانمون ... شاید اگه معجزه ای تو زندگیمون نیست دلیلش همین باشه


نبود بهانه واسه شادی..جدی نگرفتن خود واقعیمون..و اینکه همش داریم واسه دهن و


ذهن مردم عمل میکنیم..پس خودمون چی؟؟


کجای داستان زندگیمون قرار داریم, شدیم بازیگران ذهن مخاطب.. همش داریم نقش


میگیریم واسه دیگران حالا یا با دروغ یا راست یا اغراق .. معجزه واقعی تو زندگی کسی


اتفاق میفته که با خودش حداقل صادق باشه ,


درد خودشو بشناسه , نیاز خودشو درک کنه...


کاش بفهمیم و یادمون باشه اگه امروز ته صف ایستادیم ازینکه ته صفیم خجالت نکشیم


و دروغ نگیم تمام انسانهای بزرگ و موفق و شاد زمانی تو همین جایگاه قرار داشتند


فقط پیرو حرفهای آدمهای کوتاه فکر نشدند و از صف خواسته هاشون خارج نشدند.



تصاویر زیباسازی - جدا کننده پست


نظرات 1 + ارسال نظر
خلیل پنج‌شنبه 15 فروردین 1392 ساعت 12:27 ق.ظ http://tarikhroz.blogsky.com

سلام،

خود بانگری قشنگی است. موفق باشید

سلام
از لطفتون ممنونم
سرفراز باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد