☼ نوشته های در ب در ☼

می نویسمـ...شایـد بمانـد

☼ نوشته های در ب در ☼

می نویسمـ...شایـد بمانـد

رابرت فراست


دو راه در جنگلی زرد از هم جدا می شدند

اماحیف که نتوانستم از هردو بروم

فقط یک رهرو بودم

ایستادم و تا آنجا که چشم کارمی کرد،

تاآنجا که جاده در میان بوته ها گم می شد

نگاه کردم

بی طرفانه سعی کردم یکی را انتخاب کنم

به این دلیل که علف پوش بود و کمتر از آن گذشته بودند

اگر چه، انگار، هردو به یک اندازه

مورد استفاده قرار گرفته بودند.

آن روز صبح، هردو یک جور به نظر می آمدند

پر از برگ،جوری که گویی هیچ کس بر آنها قدم نگذاشته است

آه، روز بعد اولی را انتخاب کردم

که به راه ها ی دیگری ختم می شد اما نمی دانستم که با گام نهادن

در آن دیگر هرگز قادر به بازگشت نخواهم بود

سالهای سال بعد، یک روز با آه و حسرت به خودم می گویم :

دوراه درجنگلی از هم جدا می شدند ومن -

آن راهی را در پیش گرفتم که کمتر کسی از آن رفته بود

وهمه ی تفاوت در همین است


رابرت فراست
1963- 1874