یه شب سه نفر اشتباهی دستگیر میشن و در نهایت ناباوری به اعدام محکوم میشن....
نوبت اولی میشه که بشینه روی صندلی . وقتی میشینه میگه : من توی دانشگاه ,
رشته الهیات خوندم و به قدرت بی پایان خدا ایمان دارم ...میدونم که خدا نمیذاره آدم
بیگناه مجازات بشه ...کلید رو میزنن...ولی هیچ اتفاقی نمیفته..
به بی گناهیش ایمان میارن و آزادش میکنن.
نفر دوم میشینه روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه حقوق خوندم...
به عدالت ایمان دارم و میدونم واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته...
کلید برقو میزنن و هیچ اتفاقی نمیفته و به
بی گناهی اون هم ایمان میارن و آزادش میکنن...
نفر سوم میاد روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه برق خوندم
و به شما میگم که وقتی این دو تا کابل به هم وصل نباشن
هیچ برقی وصل نمیشه به صندلی ...
خوب بقیه داستان هم مشخصه , مسئولین زندان مشکل رو میفهمن
و موفق به اعدام فرد میشن ..
"" نتیجه : لازم نیست همیشه راه حل مشکلات رو جار بزنیم .""
گاهی با دانشمون بر علیه خودمون استفاده میشه..
امت فاکس، نویسنده و فیلسوف معاصر، هنگامی که برای نخستین بار به آمریکا رفته
بود برای صرف غذا به رستورانی رفت. او که تا آن زمان، هرگز به چنین رستورانی نرفته
بود در گوشه ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی شود. اما هر چه لحظات
بیشتری سپری می شد ناشکیبایی او از اینکه می دید پیشخدمت ها کوچکترین توجهی
به او ندارند، شدت گرفت. از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی پس از او وارد
شده بودند و در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.