☼ نوشته های در ب در ☼

می نویسمـ...شایـد بمانـد

☼ نوشته های در ب در ☼

می نویسمـ...شایـد بمانـد

شایعه


میگویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی میساختند.

روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند

و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند.

شخصی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت:

فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه!

کارگرها خندیدند.

اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت : چوب بیاورید !

کارگر بیاورید ! چوب را به مناره تکیه بدهید.

فشار بدهید. فششششششااااررر...!!!

و مدام از اون شخص میپرسید:  درست شد؟!!

مدتی طول کشید تا اون شخص گفت : بله ! درست شد !!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...

کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسیدند ؟!

معمار گفت : اگر این شخص، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت،

این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم...

این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم !

نوع بیان


یکی از نمایندگان فروش شرکت کوکاکولا، مایوس و ناامید از خاورمیانه بازگشت.

دوستی از وی پرسید: چرا در کشورهای عربی موفق نشدی؟

وی جواب داد: هنگامی که من به آنجا رسیدم

مطمئن بودم که می توانم موفق شوم و فروش خوبی داشته باشم.

اما مشکلی که داشتم این بود که من عربی نمی دانستم.

لذا تصمیم گرفتم که پیام خود را از طریق پوستر به آنها انتقال

 دهم. بنابراین سه پوستر زیر را طراحی کردم:

پوستر اول مردی را نشان می داد که خسته و کوفته در بیابان بیهوش افتاده بود.

پوستر دوم مردی که در حال نوشیدن کوکا کولا بود را نشان می داد.

پوستر سوم مردی بسیار سرحال و شاداب را نشان می داد.

پوستر ها را بترتیب در همه جاهایی که در معرض دید بود چسباندم.

دوستش از وی پرسید: آیا این روش به کار آمد؟

وی جواب داد: متاسفانه من نمی دانستم عربها از راست به چپ می خوانند

و لذا آنها ابتدا تصویر سوم، سپس دوم و بعد اول را دیدند ...

نتیجه اخلاقی: همیشه مخاطب خود را بشناسید

و در ارزیابی های خودتون، فرهنگ، رسوم و حتی زبان آنها را در نظر بگیرید!

 

پ.ن: اینم یه تبلیغ خلاقانه از کوکا کولا  
╍●‿●╍

 
www.fallingdominoes.com

پرواز عقابها را باور کن


کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.

یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد

که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد.

بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.

مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند

و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد

تا جوجه به دنیا بیاید.

یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد.

جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که

 جوجه عقاب باور کرد که

 چیزی جز یک جوجه خروس نیست.

او زندگی و خانواده اش را دوست داشت

اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی.

تا اینکه یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد

متوجه چند عقاب شد که در آسمان

اوج می گرفتند و پرواز می کردند.

عقاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.

مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس

هرگز نمی تواند بپرد.

اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند

 خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد.

اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت

به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد

و عقاب هم کم کم باور کرد.

بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد

و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد

و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت...


** تو همانی که می اندیشی، هیچگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی؟ پس به دنبال

رویاهایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.**

گابریل گارسیا مارکز

پ.ن: ره آسمان درونست ، پر عشق را بجنبان /  پر عشق چون قوی شد ، غم نردبان نماند ...(مولوی)

راه حل


یه شب سه نفر اشتباهی دستگیر میشن و در نهایت ناباوری به اعدام محکوم میشن....


نوبت اولی میشه که بشینه روی صندلی . وقتی میشینه میگه : من توی دانشگاه ,


 رشته الهیات خوندم و به قدرت بی پایان خدا ایمان دارم ...میدونم که خدا نمیذاره آدم


 بیگناه مجازات بشه ...کلید رو میزنن...ولی هیچ اتفاقی نمیفته.. 


به بی گناهیش ایمان میارن و آزادش میکنن.


نفر دوم میشینه روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه حقوق خوندم...


به عدالت ایمان دارم و میدونم واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته... 


کلید برقو میزنن و هیچ اتفاقی نمیفته و به 


بی گناهی اون هم ایمان میارن و آزادش میکنن...


نفر سوم میاد روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه برق خوندم 


و به شما میگم که وقتی این دو تا کابل به هم وصل نباشن 


هیچ برقی وصل نمیشه به صندلی ...


خوب بقیه داستان هم مشخصه , مسئولین زندان مشکل رو میفهمن


 و موفق به اعدام فرد میشن ..



"" نتیجه : لازم نیست همیشه راه حل مشکلات رو جار بزنیم .""


گاهی با دانشمون بر علیه خودمون استفاده میشه..



سلف سرویس

امت فاکس، نویسنده و فیلسوف معاصر، هنگامی که برای نخستین بار به آمریکا رفته


بود برای صرف غذا به رستورانی رفت. او که تا آن زمان، هرگز به چنین رستورانی نرفته


بود در گوشه ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی شود. اما هر چه لحظات


بیشتری سپری می شد ناشکیبایی او از اینکه می دید پیشخدمت ها کوچکترین توجهی


به او ندارند، شدت گرفت. از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی پس از او وارد


شده بودند و در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.

ادامه مطلب ...