☼ نوشته های در ب در ☼

می نویسمـ...شایـد بمانـد

☼ نوشته های در ب در ☼

می نویسمـ...شایـد بمانـد

درخشش اَمپرسیون


رها شدن در امپرسیونی ترین واژه ها  !!!!  


  نمیدانی چه حسی دارد !!!


درخشش عمیق تکه برگی در دل درخت ..  


   یا رقص باد و همخوانی باران..


یک سبد آلوچه با برگهای آویزان..     


     و یک جفت چشم که برای دیدن می درخشد..


یک سپیدی کامل که هر لحظه نزدیک تر میشود..


و تو غرق میشوی غرق غرق در عمق بی رنگی..



گمگشته


تو هر ثانیه ای از زندگیم که گاهی تو رو گم میکنم , دوباره از ظهور احساس جدیدی مینویسم تا 


شاید....شاید از لابلای نوشته هام ردی از تو پیدا کنم ,,,, واسه همینه که هیچ وقت ازت نبریدم ,, 


حتی لحظه ای که معرفت از وجودم دور میشه ,, با تمام احساس تو رو میخونم تا دلم از حضورت


 لبریز بشه و میدونم که هستی تا منو ,, با تمام بی معرفتی هام دوباره بخونی ,,,


 وقتی تو گوش قلمم از تو نجوا میکنم ,, خودش میدونه که چطور با طنین نام تو به رقص در بیاد 


و حضور دلنشینت رو چطور به تصویر بکشه , و آهسته از نگاهت لبریز میشم ,, واسه ی خوندن 


عاشقانه ای که فقط ارادتم رو به تو نشون بده , 


و من هستم با تو ای رفیق دیرینه من ....با تو که وجودم بی یادت سایه ای بیش نیست..


و تو ..


کسی که همیشه نگاهم میداشتی بی هیچ چشم داشتی!!!





بهمن 90ــــــــــــــ


موجودی به نام من

کودک که بودم وقتی یه پروانه از بالای سرم رد میشد اونقدر ذوق میکردم که فکر میکردم یکی از


 فرشته های آسمونم ,  وقتی کودکی مثل خودم رو میدیدم که زیر آفتاب با صورت کثیف و دهان باز


 منتظره تا یکی بیاد و تو دستای مادرش پول ناهارشو بذاره دلم میخواست همه پس اندازمو که


 مامانم برام جمع کرده بود رو ببرم و یه غذای حسابی بهش بدم اونقدر بخوره تا طعم فقر رو


 فراموش کنه ..نوجوون که شدم دلم میخواست همه منو بفهمن حالا نه اندازه اون کودک فقیر تا


 جائیکه من قبول کنم که نور چشم همم, اونقدر از دیگران محبت طلب داشتم که هیچ لطفی تو


 نظرم کافی و ارزشمند نبود...

ادامه مطلب ...

جاده سپیـــــــــــــد


تو زندگی خیلی چیزهاست که آدم با یادش , با حسش , با اسمش , هوای فریاااااد به سرش میزنه.


فریـــــ فریاد ـــــ فریاد ــــــاد


که آیا به گوش بازمانده های نسل انسان روی این کره خاکی میرسه یا طعمه نعره های درندگان 


میشه و آنقدر فریاد میزنی تا این حیوانات فریادهای تو را می بلعند تا نعره هاشان جانی تازه میگیرد.


ناچاری در این جنگل فریادهایت را گره  کنی و چشم بدوزی به آینده ات , به راهی که خودت میسازی.


و اگر تنها گوشه ای جایی از فکرت نعره هاشان را شنیدی با فریادهای درونت آنها را خفه کنی.

ادامه مطلب ...