دو راه در جنگلی زرد از هم جدا می شدند
اماحیف که نتوانستم از هردو بروم
فقط یک رهرو بودم
ایستادم و تا آنجا که چشم کارمی کرد،
تاآنجا که جاده در میان بوته ها گم می شد
بی طرفانه سعی کردم یکی را انتخاب کنم
به این دلیل که علف پوش بود و کمتر از آن گذشته بودند
اگر چه، انگار، هردو به یک اندازه
آن روز صبح، هردو یک جور به نظر می آمدند
پر از برگ،جوری که گویی هیچ کس بر آنها قدم نگذاشته است
آه، روز بعد اولی را انتخاب کردم
که به راه ها ی دیگری ختم می شد اما نمی دانستم که با گام نهادن
سالهای سال بعد، یک روز با آه و حسرت به خودم می گویم :
دوراه درجنگلی از هم جدا می شدند ومن -
آن راهی را در پیش گرفتم که کمتر کسی از آن رفته بود
وهمه ی تفاوت در همین است
رابرت فراست
1963- 1874
مشکلی نیست که عشق ، ناتوان از غلبه بر آن باشد
دردی نیست که عشق ، ناتوان از درمان آن باشد
دری نیست که عشق ، ناتوان از گشودن آن باشد
رودی نیست که عشق ، ناتوان از برپایی پل بر آن باشد
دیواری نیست که عشق ، ناتوان از فرو ریختن آن باشد
گناهی نیست که عشق ، ناتوان از شستن آن باشد
مهم نیست که غم تا کجا ریشه دوانده
تا کجا افق تیره و تار مینماید
گره زندگی تا کجا کور است و بهم پیچیده
اشتباه تا کجا بزرگ مینماید
درک کافی از عشق ، نوشداروی تمام اینهاست
اگر تنها بتوانی چنانکه باید عشق بورزی شادترین و تواناترین موجود در جهان
خواهی بود.
امت فاکس
پ.ن: نمیدونم چرا این شعرش اینقدر بدلم نشست واسه همین گذاشتمش