☼ نوشته های در ب در ☼

می نویسمـ...شایـد بمانـد

☼ نوشته های در ب در ☼

می نویسمـ...شایـد بمانـد

جاده سپیـــــــــــــد


تو زندگی خیلی چیزهاست که آدم با یادش , با حسش , با اسمش , هوای فریاااااد به سرش میزنه.


فریـــــ فریاد ـــــ فریاد ــــــاد


که آیا به گوش بازمانده های نسل انسان روی این کره خاکی میرسه یا طعمه نعره های درندگان 


میشه و آنقدر فریاد میزنی تا این حیوانات فریادهای تو را می بلعند تا نعره هاشان جانی تازه میگیرد.


ناچاری در این جنگل فریادهایت را گره  کنی و چشم بدوزی به آینده ات , به راهی که خودت میسازی.


و اگر تنها گوشه ای جایی از فکرت نعره هاشان را شنیدی با فریادهای درونت آنها را خفه کنی.


چیزهای زیادی هست تو زندگی آدما , مثل یه زخم بی مرهم ـ و تو اونو می پذیری و از کنارش 


بی تفاوت رد میشی , و رفته رفته نرم میشی ... له میشی زیر بار این همه نقص , و آهسته 


و آهسته گامهایت سست و سست و سست تر میشه.....


و تو می ایستی با کوله باری از خواستن ها...


با دستانی افتاده و جانی خسته و دلی شکسته و پاهایی که دیگر توان رفتن ندارند...


مینشینی در کنار جاده خاکی ـ چشمان بی فروغت را به آن میدوزی ..


به راهی که در پیش روی توست ....


و نیروی شگرفی که در توست ....


دیگر به شدنها و نشدنها فکر نمیکنی , هر چه باداباد...


روزها , ماهها , بلکه سالها از تو میگذرند و تو ,,,,,,,  تو همچنان نشسته ای...بی روح و بی دلیل 


زنده ای...... در این گیر و دار ناامیدیها کم کم نعره هاشان را میشنوی ... نعره هایی شیطانی و 


مخوف که صدایش مغز استخوانت را هم می لرزاند.


هر نعره ای از آنها نعره ای دیگر بدنبال دارد و کم کم نعره ها بلندتر میشود و تو وامانده ای در این 


جنگل که توان فریاد نیست ... دیگر چهره هاشان را میبینی , چهره هایی پنهان در تاریکی 


وجودشان و تو هیچی از آن جز بوی گندیده ای حس نمیکنی ...آرام , آرام ... نرم , نرم بسمتت 


میایند تا لمحه جانی که از تو مانده را بین خود تقسیم کنند , و فریادهای نهفته ات را نعره کنند..


با هر قدم اونها تو هم کم کم معنای احساس را میفهمی , معنای ترس را .. زندگی را میفهمی..


که چه حالیست اگر تو خود را واگذاری به شکم گرسنه ای و نیست شوی.....می ترسی و به


اطراف نگاه میکنی که محاصره ات کرده اند و تو هنوز نشسته ای ....


وحشت چشمانت را در بر میگیرد بلند میشوی .. بی آنکه سستی پاهایت را بفهمی فریاد میزنی


اما چه فریادی !!! دریغا که پیش از این هم فریاد کاری از پیش نبرد....


گفتگوهای درونیت آغاز میشوند ـ بدنبال راهکاری ... آیا به معجزه عقیده داری ؟؟ فقط ذره ای مانده


تا به جاده برسی ـ پایت را که آنجا گذاشتی دیگر از اینها خبری نیست ..این ندای درونی توست!!


میفهمی که باید قوی شوی تا از این مهلکه جان سالم به در بری ـــ پس قوی میشوی تا پا در جاده


بگذاری ,, کوله بارت را سنگین تر میکنی ,,, تا بگذری از کنار همه این نقصها .. میروی امیدوار در 


این جاده فرعی که حیوانات در آن جایی ندارند ,, به پشت سرت نگاه میکنی ,, در کنار جاده هنوز


در تعقیب تو هستند ,, گاهی لای بوته ها پنهان میشوند و گاهی سیاهی چهره شان از اطراف 


نمایان میشود ,, صدای پاهایت بلندتر میشود تا جاده را بلرزاند و تو به آفتاب میرسی ,, به دنیایی


که فریادهایت نعره هاشان را ببلعد ..... و جاده تا بی انتهاست .......




پیوست 1 : روحتان را اسیر باورهای غلط نکنید..


پیوست 2: بالای نردبام سعادت همیشه خلوت است..



مهر 1388ــــــــــ


نظرات 1 + ارسال نظر
کیان دوشنبه 17 مهر 1391 ساعت 09:55 ب.ظ

واقعا زیبا بود عجیب تاثیرگذار بود

ممنون از نظرتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد