آرامش و فراقت را نمی شناسد...
سکوت را نمی شناسد..
مدام خود را تکرار و فرسوده میکند..
آنچه آرام است میتواند زایشی نو داشته باشد.
و بیحاصل میماند....
در پایان یافتن , تولدی نو است و مرگ همانقدر نزدیک است که زندگی..
تقریبا همه اشتغالات ما سطحی و بی مایه است
کارمان با آنها خیلی زود تمام میشود
و از نو با چیزهای سطحی دیگری آغاز میکنیم
ناشناخته ی پایان ناپذیر چیزی نیست که بتوان از طریق حرکتهای ذهنی آنرا کشف کرد.
عشق ورزی چوپانی گوسقند دل است
او گرسنه است و بی پروا هوای چریدن میکند.
به چراگاهی امن باید ببری
نه انقدر عشقش بخورانی که تلف شود
نه انقدر بی بهره اش کنی که نحیف و بی جان شود.
...افسوس این ترازو به آسانی به تعادل نمیرسه
و آزارش از همینجا شروع میشه.
((پیتاک))
دو راه در جنگلی زرد از هم جدا می شدند
اماحیف که نتوانستم از هردو بروم
فقط یک رهرو بودم
ایستادم و تا آنجا که چشم کارمی کرد،
تاآنجا که جاده در میان بوته ها گم می شد
بی طرفانه سعی کردم یکی را انتخاب کنم
به این دلیل که علف پوش بود و کمتر از آن گذشته بودند
اگر چه، انگار، هردو به یک اندازه
آن روز صبح، هردو یک جور به نظر می آمدند
پر از برگ،جوری که گویی هیچ کس بر آنها قدم نگذاشته است
آه، روز بعد اولی را انتخاب کردم
که به راه ها ی دیگری ختم می شد اما نمی دانستم که با گام نهادن
سالهای سال بعد، یک روز با آه و حسرت به خودم می گویم :
دوراه درجنگلی از هم جدا می شدند ومن -
آن راهی را در پیش گرفتم که کمتر کسی از آن رفته بود
وهمه ی تفاوت در همین است
رابرت فراست
1963- 1874