☼ نوشته های در ب در ☼

می نویسمـ...شایـد بمانـد

☼ نوشته های در ب در ☼

می نویسمـ...شایـد بمانـد

شادمانی خلاق

کریشنا مورتی در کتاب شادمانی خلاق میگوید:

چقدر لازم است که هر روز بمیریم

هر لحظه به همه چیز بمیریم

به هزاران دیروز

و به لحظه لحظه ای که هم اکنون در گذر است

بدون مرگ نو شدگی وجود ندارد

خلق لحظه به لحظه وجود ندارد

بار گذشته به استمرار خود حیات میدهد

و رنج ها و دلهره های دیروز به رنجهای امروز حیات نو میبخشد

دیروز امروز را میزاید...

یا بگوییم امروز دنباله دیروز است

و فردا نیز همان دیروز است.

برای خلاصی از این زنجیره استمرار چاره ای نیست جز مرگ

در هر لحظه مردن شادمانی عمیقی نهفته است.

تا زمانیکه ذهن به صورت یک ماشین خودکار حمل خاطرات عمل میکند

آرامش و فراقت را نمی شناسد...

سکوت را نمی شناسد..

مدام خود را تکرار و فرسوده میکند..

آنچه آرام است میتواند زایشی نو داشته باشد.

ولی چیزیکه لاینقطع در حال تلاش و فعالیت است خود را فرسوده میکند.

و بیحاصل میماند....

در پایان یافتن , تولدی نو است و مرگ همانقدر نزدیک است که زندگی..

تقریبا همه اشتغالات ما سطحی و بی مایه است

کارمان با آنها خیلی زود تمام میشود

و از نو با چیزهای سطحی دیگری آغاز میکنیم

ناشناخته ی پایان ناپذیر چیزی نیست که بتوان از طریق حرکتهای ذهنی آنرا  کشف کرد.




عکس 1

نشنال جئوگرافیک 2013

عنوان عکس : ماجراجویان 



تعادل


 عشق ورزی چوپانی گوسقند دل است 


او گرسنه است و بی پروا هوای چریدن میکند. 


 به چراگاهی امن باید ببری 


نه انقدر عشقش بخورانی که تلف شود 


نه انقدر بی بهره اش کنی که نحیف و بی جان شود.


...افسوس این ترازو به آسانی به تعادل نمیرسه


و آزارش از همینجا شروع میشه.


((پیتاک))


شایعه


میگویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی میساختند.

روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند

و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند.

شخصی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت:

فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه!

کارگرها خندیدند.

اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت : چوب بیاورید !

کارگر بیاورید ! چوب را به مناره تکیه بدهید.

فشار بدهید. فششششششااااررر...!!!

و مدام از اون شخص میپرسید:  درست شد؟!!

مدتی طول کشید تا اون شخص گفت : بله ! درست شد !!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...

کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسیدند ؟!

معمار گفت : اگر این شخص، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت،

این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم...

این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم !

پائولو کوییلو


حکایتی خواندنی از پائولو کوییلو

چرا هنگــــــــــام مشکلات فکر و ایده ای به ذهنم نمی رسد!؟
.
.
.

رام کنندگان حیوانات سیرک برای رام کردن فیل ها از ترفند ساده ای استفاده می کنند.

زمانی که حیوان هنوز بچه است،یکی از پاهای او را به تنــــــــه درخــتی می بندند.

حیوان جوان هر چه تلاش می کند نمی تواند خود را از بنـــــد خلاص کند

اندک اندک این عقیده که تنه درخت خیــلی قوی تر از اوست در فکرش شکل می گیرد

 وقتی حیوان بالغ و نیرومند شد

کافی است نخـــــی را به دور پای فیل ببندد

و سر دیگرش را به شاخه ای گره بزند

فیل دیگر برای رهایی خود تلاشی نخواهد کرد!

پای ما نیز،همچون فیلها با رشته های ضعیف و شکننده ای بسته شده است،

اما از آنجائیــــکه از بچگی قدرت تنه درخت را باور کرده ایم

به خود جرات تلاش کردن نمی دهیم و شرایط را به ناچار می پذیریم!

ذهنیات خود را در برابر موقعیت ها باز نگه دارید،نوآوری آغاز می شود.

حرف دل , از زبان.....


با آدم ضعیف تر از خودتون تا حالا پینگ پونگ بازی کرده اید؟

منظورم اینایی هستن که تازه راکت بدست شده اند

و چند ساعتی مربی داشته اند

و تازه از استایل والیبال اومده اند تو تنیس روی میز (با راکت اسبک ) میزنند.

خیلی عجیبه که اینها چون بد بازی میکنند ، نمیتونی ببریشون و اصلا هم مهم نیست مهارتت !

طرف عملا یه بازی دیگه میکنه و توهم زده که پینگ پونگ داره بازی میکنه...

من و تو هم عملا تو این توهم وقتمون حروم میشه

واتفاق بدتر اینه که وقتی با یه آدم حسابی میشینی پای بازی میبینی مهارتت خیلی کم شده

و طول میکشه تا برسی به سطح بازی اصلی خودت!

اینها را نوشتم تا حرف اصلی ام را بگم:

وقتی با یه آدم کم فهم معاشرت میکنی یا آدمی که خودش را به نفهمی میزنه

وقتی با آدم احمق دمخور میشی که قضاوتهای عجیب غریب و خرافی داره و تحملش میکنی

وقتی با یه آدم روبرو میشی که دغدغه هایش ( مسکن ورستوران و لباس برند و...! )

دیگه انتظار نداشته باش که:

از حروم شدن وقتت غصه بخوری

از درجا زدنت هم خجالت نمیکشی

از تجمع برنامه ای نصفه عمل شده و کارهای نیمه تمامت هم ککت نمیگزه

از نخواندن آخرین مقاله تخصصی رشته ات ، بهت بر نمیخوره

یا ندیدن فلان دانشمند و بلد نبودن مفاهیم بلند حافظ و مولوی و دردت نمیاره....

داری بی غیرت میشی عزیزم

به مردنت ادامه بده یا مثل یه بزرگمرد از این وضعیت بیرون بیا

و نذار زنده به گور بشی و بشی یه مرده متحرک...


" پرواز کن آنگونه که می‌خواهی

و گرنه پروازت می دهند آنگونه که می‌خواهند. "


دکتر علیرضا شیری


10 مورد رو بخاطر بسپاریم



10چـیـز که مـانـع 10 چـیـز دیگر است!

1. غـرور مـانـع یـادگـیـری

2. تـعـصـب مـانـع نـوآوری

3. کـم رویـی مـانـع پـیـشـرفـت

4. تــرس مـانـع ایـسـتـادن

5. تـوهم مـانـع واقـع بـیـنـی

6. بـدبـیـنـی مـانـع شــادی

7. خـود شـیـفـتـگـی مـانـع مـعـاشـرت

8. شـکـایـت مـانـع تـلاشگــری

9. خـود بـزرگ بـیـنـی مـانـع مـحـبـوبـیـت

10. عــادت کردن مـانـع تـغـیـیـر

نوع بیان


یکی از نمایندگان فروش شرکت کوکاکولا، مایوس و ناامید از خاورمیانه بازگشت.

دوستی از وی پرسید: چرا در کشورهای عربی موفق نشدی؟

وی جواب داد: هنگامی که من به آنجا رسیدم

مطمئن بودم که می توانم موفق شوم و فروش خوبی داشته باشم.

اما مشکلی که داشتم این بود که من عربی نمی دانستم.

لذا تصمیم گرفتم که پیام خود را از طریق پوستر به آنها انتقال

 دهم. بنابراین سه پوستر زیر را طراحی کردم:

پوستر اول مردی را نشان می داد که خسته و کوفته در بیابان بیهوش افتاده بود.

پوستر دوم مردی که در حال نوشیدن کوکا کولا بود را نشان می داد.

پوستر سوم مردی بسیار سرحال و شاداب را نشان می داد.

پوستر ها را بترتیب در همه جاهایی که در معرض دید بود چسباندم.

دوستش از وی پرسید: آیا این روش به کار آمد؟

وی جواب داد: متاسفانه من نمی دانستم عربها از راست به چپ می خوانند

و لذا آنها ابتدا تصویر سوم، سپس دوم و بعد اول را دیدند ...

نتیجه اخلاقی: همیشه مخاطب خود را بشناسید

و در ارزیابی های خودتون، فرهنگ، رسوم و حتی زبان آنها را در نظر بگیرید!

 

پ.ن: اینم یه تبلیغ خلاقانه از کوکا کولا  
╍●‿●╍

 
www.fallingdominoes.com

رابرت فراست


دو راه در جنگلی زرد از هم جدا می شدند

اماحیف که نتوانستم از هردو بروم

فقط یک رهرو بودم

ایستادم و تا آنجا که چشم کارمی کرد،

تاآنجا که جاده در میان بوته ها گم می شد

نگاه کردم

بی طرفانه سعی کردم یکی را انتخاب کنم

به این دلیل که علف پوش بود و کمتر از آن گذشته بودند

اگر چه، انگار، هردو به یک اندازه

مورد استفاده قرار گرفته بودند.

آن روز صبح، هردو یک جور به نظر می آمدند

پر از برگ،جوری که گویی هیچ کس بر آنها قدم نگذاشته است

آه، روز بعد اولی را انتخاب کردم

که به راه ها ی دیگری ختم می شد اما نمی دانستم که با گام نهادن

در آن دیگر هرگز قادر به بازگشت نخواهم بود

سالهای سال بعد، یک روز با آه و حسرت به خودم می گویم :

دوراه درجنگلی از هم جدا می شدند ومن -

آن راهی را در پیش گرفتم که کمتر کسی از آن رفته بود

وهمه ی تفاوت در همین است


رابرت فراست
1963- 1874



زمانی در گذشته ,


مجبور شدم قوی باشم ,

 

قوی به معنای واقعی.....


قوی تر از آنچه که تصورش را نمیکردم ,


و وقتی تمام شد....


فهمیدم که میتوانم


از پس همه چیز برآیم.



پ.ن: درد آدمها رو دگرگون میکند.